در قسمت هجدهم فصل دوم سریال از سرنوشت چه گذشت؟

به گزارش تنها پیامک، سهراب در باربری شعبون با ضرباتی که به سرش وارد شده بی هوش می گردد. پس از مدتی هوشیاری خود را بدست می آورد و خود را در حلقه شعبون و دار و دسته اش می بیند. سهراب پس از تماشا شعبون، آغاز به باز خواست او می نماید و از اینکه از ارائه اطلاعات در باره والدینش طفره می رود، آزرده خاطر می گردد.

در قسمت هجدهم فصل دوم سریال از سرنوشت چه گذشت؟

شعبون به سهراب گفت که تو خبرچین و مواجب بگیر کی هستی که ولم نمی کنی. سهراب در جواب گفت که اذیتم کنی هاشم بیرون منتظرم هست و اگر رهام نکنی فورا پلیس را در جریان می گذارد.

سهراب خطاب به شعبون ادامه داد باید اطلاعات لازم در باره والدینم بدهی درغیر این صورت اگر از پنجره بیرونم کنی از در وارد می شوم تا همه چیز را به من بگویی و من از همه چیز مطلع شوم. شعبون به دار و دسته اش اشاره نمود که او را از اتاق خارج نمایند. آنان هم بلافاصله سهراب را کشان کشان به بیرون باربری می برند. هاشم با تماشا سهراب نزدش آمد و گفت که سهراب! شانس آوردی که بلایی سرت نیاوردند، آنان افراد بی رحمی هستند.

سهراب و هاشم سوار خودرو شدند و سهراب در حالی که از بینی اش خون جاری بود با نگرانی از سرنوشت والدینش حرف زد. آنان به کارگاه بازگشتند و روز بعد مشغول کارشدند. کارگران مشغول کار بودند و اسماعیل هم با صالح حرف می زد. هاشم با تماشا صالح باز برآشفته شد و از اسماعیل خواست با او در باره موضوعی صحبت نمایند. اسماعیل به هاشم گفت که چه شده چرا توپت پره!

هاشم به اسماعیل گفت که چقدر از صالح پول گرفتی که صالح این قدر به تو نزدیک شده است. نزدیکی او به شما باعث شده که صالح به حرف های ما ترتیب اثری ندهد. صالح یک آدم طلبکاری است که دل به کار نمی ده و حرف های سرو بالایی می زند و اوضاع را به هم می ریزد. اسماعیل درحالی که لبخند می زند، گفت: اوضاع را در دست می گیریم و نمی گذاریم شیر تو شیر گردد!

کارگران در کارگاه مشغول کارند که هنگام کار، دست سهراب در تماس با دستگاه زخمی می گردد.

سهراب همچنان ذهنش درگیر کار های شعبون و قبری که به او نشان داده است، می باشد. سهراب به هاشم گفت که بیم آن دارد که دوباره شعبون ناپدید گردد که هاشم در جواب گفت که شعبون در چنگ ماست و او هیچ جا نمی رود و ما تمام اطلاعات را از او خواهیم گرفت.

سهراب و هاشم دوباره خود را به باربری می رسانند که شعبون پس از اطلاع از حضور آنان، نزد آن دو می رود و از سهراب می خواهد که باهم به جایی بفرایند. هاشم به شعبون گفت که سهراب تنها با تو جایی نمی رود که سهراب حرف او را قطع کرد و گفت که به تنهایی با شعبون می رود. هاشم به شعبون هشدار داد که اگر به سهراب آسیبی برساند او را رها نخواهد کرد.

سهراب با خودروی شعبون راه بیابان را برای رسیدن به مقصد نامعلوم در پیش گرفتند. سهراب در بین راه به شعبون گفت، تو قول دادی خبری از خانواده ام به من بدهی. شعبون گفت: در این 8 سال بار سنگینی روی دوشم بود. سهراب: تو این همه سال ها فقط منو پیدا کردی، چه کسی از شرایط من بهت گفته. شعبون هم گفت: تو چرا این مدت غیب شده بودی. سهراب: من غیب نشده بودم. سرطان داشتم و در بیمارستان بستری بودم. شعبون با شنیدن این حرف، چند بار کلمه سرطان را بر زبان آورد.

سهراب و شعبون پس از مدتی به یک قبرستان رسیدند. سهراب با حیرت به شعبون گفت که چرا او را اینجا آورده است. شعبون پس از عبور از چند قبر، به یک سنگ قبر که نام مه لقا بیدگلی روی آن نقش بسته بود، به سهراب نشان داد و گفت که این قبر مادرت هست. سهراب با حیرت و تعجب و بدون آنکه چیزی بگوید به قبر نگاه کرد. شعبون ادامه داد که مه لقا خیلی دنبالت گشته بود، اما اثری از تو پیدا نکرد و وقتی تو پیدا شدی او از جهان رفت. شعبون به سهراب گفت که دیر رسیدی و خیلی ها در زندگی دیر می رسند.

در سکانس دیگر، هوا تاریک شده و سهراب در بیرون کارگاه به فکر فرو رفته است. هاشم از نگرانی سهراب بی قرار است و خطاب به سهراب گفت که فردا خیلی کار دارند و تمام کارگاه منتظر او هستند. هاشم به سهراب گفت که شعبون یک روده راست در شکمش ندارد و خیلی چیز ها را می داند، ولی چیزی نمی گوید و ما باید همه چیز ها را بفهمیم.

روز بعد سهراب از سازمان بهشت زهرا خارج می گردد و نسبت به صحت قبر مادرش شک می نماید. سپس سهراب و هاشم به بیمارستان می فرایند تا اطلاعاتی درباره مه لقا بدست آورند و حرف های شعبون را راستی آزمایی نمایند. آنان به بخش بایگانی بیمارستان می فرایند و پس از مدتی پفراینده پیدا می گردد. پس از آن به اتاقی دیگری در همین بیمارستان می فرایند.

دکتر این بخش خطاب به سهراب و هاشم گفت که متوفی شما مشکل قلبی داشته است و دو بار سکته قلبی نموده است. یکی از این سکته ها در زندان رجایی شهر روی داده است. سهراب با شنیدن این حرف ها نگران می گردد که هاشم گفت که چرا نگرانی؟ سهراب گفت که شعبون مادرم را می شناسد، اما اطلاعات درستی ازاو به من نمی دهد. سهراب گفت که باید به زندان برویم و هاشم هم قول داد که برای پیگیری بیشتر این موضوع فردا باهم به زندان خواهند رفت.

سهراب روز بعد هم به سر قبر مه لقا می آید. درکنار او شعبون حضور دارد. شعبون به سهراب گفت که مادرش در پی یک بچه شش انگشتی بود و مردی در کنارش ندیدم. شعبون ادامه داد که مادرش گفته که تمام خانواده در پی پیداکردن تو (سهراب) بودند.

سهراب در این لحظه خطاب به شعبون گفت: چه کسانی نخواستند که من به مادرم برسم. شعبون گفت که مه لقا همیشه در جستجوی تو بوده و آخرش کارش به اینجا کشیده و فوت نموده است. سهراب هم گفت که از کجا معلومه که این قبر مادرش هست، من قبول ندارم. شعبون به سهراب گفت که ثابت کردن این موضوع وظیفه توست و تا این قضیه معلوم نشه آرام و قرار نخواهی داشت.

هوا روشن شد و هاشم که در بستر خواب است با شنیدن زنگ تلفن، بلافاصله صدای آنرا قطع می نماید پس از لحظاتی به اطرافش نگاه می نماید، اما اثری از سهراب نمی بیند. قسمت هجدهم فصل دوم سریال از سرنوشت، اینجا به انتها می رسد.

سهراب که از ابتدای تولد تا به امروز در پی سرنخی از والدینش است اکنون به نقطه ای رسیده که می تواند اطلاعات بیشتری از سرنوشت آنان کسب کند. به نظر می رسد شعبون خیلی از اطلاعات مهم در باره مادرش را به او ارائه نداده است و همین موضوع بر بی قراری سهراب افزوده است.

معلوم نیست که شعبون چرا مایل نیست اطلاعاتی به سهراب در باره مادرش بدهد. آیا در قسمت بعدی سهراب می تواند به اطلاعات کلیدی تری در باره مادرش دست پیدا کند. چرا شعبون از دادن اطلاعات بیشتر در باره مادر سهراب طفره می رود؟ معمای این پنهان کاری ها چیست و شعبون چه سودی از این شرایط می برد؟

منبع: فرارو
انتشار: 31 شهریور 1400 بروزرسانی: 31 شهریور 1400 گردآورنده: 0nlysms.ir شناسه مطلب: 1821

به "در قسمت هجدهم فصل دوم سریال از سرنوشت چه گذشت؟" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "در قسمت هجدهم فصل دوم سریال از سرنوشت چه گذشت؟"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید